برلبانم غنچه ی لبخند پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی ، نه سروری
نه هم اوازی ، نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه آیینی؟چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین وصامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی، شوری ، نشانی، نغمه ای ، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آئین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من ترا در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
 


 

نوشته شده توسط الهام در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 10:52 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


اگر با گرگها زندگی می کنی، زوزه کشیدن را بیاموز...

من در روزگاری زندگی می کنم که تنها *خدایش* از پشت خنجر نمی زند...

 


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:43 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


خواستند از عشق بوسه و آغوش را حذف کنند...

اما...

عشق از بوسه و آغوش حذف شد...

 


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:32 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت



 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:31 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


دعایم گر چه گیرا نیست...

دعایت می کنم هر شب...

نمی دانم چه می خواهی!...

از او خواهم برای تو:

 هر آنچه در دلت خواهی...


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:21 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


سکوت میکنم

در بی رحمی نگاه ها...

سردی دست ها...

در اوج شقاوت موروثی زبان ها...

دنبال چه می گردیم ما؟

در کوچه پس کوچه های زندگی

چقدر سخت است اگر کوچه دوست داشتنی ات بن بست از آب درآید.

همیشه سکوت کردم

اینبار هم سکوت می کنم

و دنبال آن لحظه ی زیبایی می گردم

که حرفهای دلم را بخواند کسی

از سکوت و چشم هایم...

 


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:48 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


سهراب سپهری

دود می خیزد ز خلوتگاه من

كس خبر كی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن

كی به پایان می رسد افسانه ام ؟

 دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افكندم در آب

لیك از ژرفای دریا بی خبر

 بر تن دیوارها طرح شكست

كس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

 تا بدین منزل نهادم پای را

از درای كاروان بگسسته ام

گرچه می سوزم از این آتش به جان

لیك بر این سوختن دل بسته ام

 تیرگی پای می كشد از بام ها:

 صبح می خندد به راه شهر من

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن ...


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:40 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد.....؟                             


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:37 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


همیشه از فاصله ها گله می کنیم....

شاید یادمان رفته که در مشق های کودکی برای فهمیدن کلمات کمی فاصله هم لازم بود...

 


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:30 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


کوچولو های عاشق

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

 

 


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:20 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت



 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:9 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


خورشید و باد

روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به

ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو

قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند

 
بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من

ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع

كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد

مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست

بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با

خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود،

هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر

مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه


قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا

تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري


نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي

به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث

آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به


روي دستانش قرار داد.

باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه

بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه

مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران

ببخش


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:6 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ

است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب

دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس

يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است

 که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق

می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و

خوردن...


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 10:59 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


توی قایم باشک زندگی

  چشم روی هم گذاشتم

   شروع کردم به شمردن

تک تک روزهای خوشش...    همه روزهای بدش

تا این که تمام شد  .....  چشم که باز کردم

زندگی دستی به سرم کشید و گفت :

       سک سک...!!!

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 21:18 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


چه گلایه ای????????   چه گلایه ای می توانم از این زمانه بی رحم داشته باشم ؟

به کدامین گناه مجازات می شوم ؟؟؟ من مرتکب جرمی بزرگ شده ام !!!

متهم به آمدن !

                 متهم به بودن !

                                   متهم به ماندن !

مگر من به خواست خود پا به این دنیا گذاشتم ؟   من به این جهان تاریک دعوت شدم شکستن را نیاموختم

  شکسته شدن را خوب می شناسم

من گناه کاری با گناهان نا کرده ام !!!

    به کدامین گناه خواهم رفت ؟!

لبانم را می بندم   تا روزی..........    تا روزی که به همان گناهی که امده ام...  به همان گناه نیز بروم ...!!!

 


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 21:10 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


با توام خدا...

از خدا خواستم تا دردهايم را التيام بخشد

خدا پاسخ گفت:

مخلوق من ! هر دردي را درماني است و اين تو هستي که بايد درمان دردهايت را بجويي

از خدا خواستم تا جسم ناتوان مرا توانايي بخشد

خدا پاسخ گفت:

آفريده من آنچه بايد تکامل يابد روح توست جسمت تنها قالب گذراست

از خدا خواستم تا به من صبر عنايت کند

خدا پاسخ گفت:

بنده قدرتمند من! صبر حاصل سختي است عطا شدني نيست بلکه آموختني است

از خدا خواستم تا مرا شادي و شعف بخشد

خدا پاسخ گفت:

نازنين من به تو موهبت بسيار بخشيدم شاد بودن با خود توست

از خدا خواستم تا رنج هايم را کاستي دهد

خدا پاسخ گفت:

مخلوق صبورم بهاي رنج تو دوري از دنيا و نزديکي به من است

از خدا خواستم تا روحم را شکوفا سازد

خدا پاسخ گفت:

پرور روح تو با تو اما آراستن آن با من

به خاطر داشته باش در مسير عشق ورزيدن به من

به مقصد دوست داشتن ديگران خواهي رسيد


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 21:8 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


سنجاقک

گاه یک سنجاقک  به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

تا بیاید از راه ، از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه معنی یک زندگی است...

 

 


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 21:3 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


عجب آشفته بازاریست دنیا

تمام عمر بستیم و شکستیم
بجز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
چه رنجی از محبتها چشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکبالان ساحلها ندیدند
بدوش خستگان باریست دنیا
مرا در اوج حسرتها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب دریای طوفانیست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا.....
 
براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد
 


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 20:51 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

 


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:14 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


داستانی کوتاه

معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه مي داني بنويس
و پسرك گچ را در ...دست فشرد
معلم گفت:(( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود
معلم سر او داد كشيد
و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد
و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست...
 


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 12:8 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است ، چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج .... شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند...

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:59 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


جعبه های سیاه و طلایی


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:43 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


رسم روزگاره....

رسم روزگاره:

کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، پیش از آنکه او را در آغوش بگیری؛ پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی، مثل پروانه ای زیبا، بال می گیرد و دور می شود؛ و تو خیال میکردی تا آخر دنیا می توانی هر روز طلوع آفتاب را با او تماشا کنی.

رسم روزگاره:

کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود، بدون اینکه حتی ردی و نشانی از خودش در دنیای تو به جا بگذارد. چه آرزوهایی با او نداشتی، چه آینده ی زیبایی را با او می دیدی، فرصت نشد که فقط یک بار سرت را بر روی شانه هایش بگذاری و گریه کنی.

رسم روزگاره:

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری، وقتی هنوز خوشبختی را در کنار او حس نکردی، وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای، در کمال ناباوری می بینی که او در کنارت نیست. چه فکر پوچی بود که دست در دست او خنده کنان تا اوج آسمان خواهی رفت و او صورتت را پر از بوسه میکند.

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:38 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت



 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:37 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


روزهای باهم بودن

 

 
اکنون از بارش باران خیس نخواهید شد
زیرا هر کدامتان سر پناهی برای دیگری خواهید بود
اکنون دیگر سرما شما را نخواهد ازرد
زیراهر کدام گرما بخش دیگری خواهید بود
اکنون دیگر تنهایی آزارتان نخواهد داد
زیرا هر کدام همدم و همراه دیگری خواهید بود
اکنون یه روحید در یک قالب
بروید و در کلبه عشق سکنا گزینید
و روز های با هم بودنتان را آغاز کنید
                        به امید آنکه در این جهان روزهایی دلپذیرو جاودانه در پیش داشته باشید...


 

نوشته شده توسط الهام در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 11:22 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


عکسهای عاشقونه

 

 

 

 


 

نوشته شده توسط الهام در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 13:28 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

نوشته شده توسط الهام در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 13:20 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


مهربانی تا کی...

مهربانی تا کی؟

بگذار سخت باشم وسرد...

باران که بارید چتر بگیرم...

خورشید که تابید،پنجره ببندم و تاریک...

اشک که جاری شد دستمالی بگیرم و خشک....

او که رفت نیشخندی بزنم و....

 

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 


 

نوشته شده توسط الهام در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 13:12 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


هیچکس نفهمید،شاید شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد!
 


 

نوشته شده توسط الهام در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 13:2 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت



 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,

ساعت 22:6 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 15 صفحه بعد